بادکنک دل من چند بار پر و خالی شده. چند بار تا مرز ترکیدن رفته و دوباره برگشته. امروز ولی، پرِ پرِ پر شده. از اون پر شدنهایی که یه نفس دیگه کافیه تا بترکه.
امروز زندگی به من سخت گذشت. نه اینکه عزیزترینم رو از دست داده باشم، نه. نه مثل اون روز توی چهارسالگی که فکر میکردم برای کسی مهم نیستم و یه روز باید از خونه برم، مثل اونم نه. حتی نه مثل وقتی که خودم رو قعر چاه میدیدم. مثل اون شب هم نیست. اون شب که توی ماشین گریه کردم، چون بعد سالها نترسیده بودم. حس امشبم، مثل هیچ کدوم از اون ها نیست. توی همهی اونها، من هنوز امید داشتم. حالا امیدی به هیچی نیست.